سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک تصمیم مهم، آماده برای مردن ( قسمت سوم )

یک تصمیم مهم، آماده برای مردن ( قسمت سوم )
صبح با صدای اذانی که از بلندگوی مسجدی در شهر بغداد پخش می شد برای نماز بلند شدیم . مثل همیشه روی پتوهای پر گرد وخاک تیمم کردیم . سلمان زاد خوش به شیوه ی همیشگی اش تیمم کرد . او وقت نماز ، همانطور خوابیده ، بی آنکه از زیر پتو بیرون بیاید ، دستانش را بالا می برد ، پنجه های بازش را تا وقتی بخورند به دیوار به پشت خم می کرد ، دو بار می زدشان به دیوار ، می کشید روی صورتش وبعد ضربدری روی هم ، وبلند می گفت : « الله اکبر ! »
نماز را که خواندیم دیگر خوابمان نبرد ، به روزی که در پیش داشتیم فکر می کردیم . آیا دوباره ابو وقاص با کابل وکتک سعی در حل ماجرا خواهد کرد یا اینکه نه ، می بردمان پیش ژنرال قدوری وژنرال هم می فرستادمان اردوگاه ؟
صدای موزیک نظامی می آمد ، صدایی که هر روز ساعت 7 صبح ، بدون دقیقه ای تاخیر ، به گوش می رسید ، صدای شیپور وطبل وسنج . از روز اول اسارت که در زندان استخبارات بودیم سر ساعت 7 صدای آن موزیک ، که لابد در مراسم صبحگاه وزارت دفاع نواخته می شد ، به گوش می رسید .
صبحگاه که تمام می شد ، نگهبان های جدید پست را تحویل می گرفتند و روز اداری به صورت رسمی آغاز می شد .
ساعت 8 ، مثل همیشه ، در زندان باز شد . رفتیم دست شویی . برگشتیم و به انتظار حوادث جدید تکیه زدیم به دیوار . سرباز عراقی سینی را آورد و گذاشت جای دیروزی . شکم هایمان به قار وقور افتاده بود و دل هایمان به تاپ تاپ . بی خیال صبحانه ، هرکس با کنار دستی اش پچ پچ می کرد . منتظر بودیم ابو وقاص از راه برسد ودوباره دستور بدهد کتکمان بزنند . اما او تا طهر پیداش نشد . دومین روز اعتصاب به نیمه رسید . نماز ظهر را خواندیم واز شدت ضعف وگرسنگی هریک سر جایمان دراز کشیدیم .
مثل روز گذشته سینی ناهار آمد و نشست کنار سینی صبحانه و هر دو دست نخورده ماند آن وسط . از بوی غذا دهانمان آب افتاده بود . هرچه نگاهم را از ظرف برمی گرداندم دوباره نگاهم می رفت به همان طرف . از شدت گرسنگی بلند شدم واز سطل آبی که جلوی در زندان بود لیوان آبی برداشتم وسر کشیدم . آب توی گلویم شکست و دلم درد گرفت .
غروب ، در را باز کردند برای دست شویی رفتن . رفتیم ، فقط برای اینکه وضویی بگیریم وهوایی بخوریم .
شب ظرف شام را هم آوردند وگذاشتند کنار ظرف های صبحانه و ناها ر و آخر شب همه را با هم بردند .
آن شب من وشاید بقیه بچه ها کم کم افتادیم به فکر مرگ . داشتم حدس می زدم با جسمی که نه ماه اسارت کشیده وبه سبب سوء تغذیه نحیف و مردنی شده چقدر می توانم گرسنگی را تحمل کنم وبه این نتیجه می رسیدم که خیلی زود می میرم و همه چیز تمام می شود . مرگ را پذیرفتم . همه پذیرفته بودند . هیچ کس در دو روز گذشته ذره ای ضعف نشان نداده بود . همه پای کار بوددند ، آماده برای مردن .
برگرفته از کتاب « آن بیست وسه نفر »