دلم برای فکه تنگ شده …
آب هم تشنه شد…
دلم برای مناطق جنوب تنگ شد.مخصوصا فکه.باید یه چند روز اونجا بمونید تا بفهمین عشق چیه… برای دلم مینویسم که بیقرار است:عشق دنباله دار است انقدر که باید مرد رهش باشی.کاش میشد ازتمام دلتنگیها نوشت.کاش واژه هایی پیدا میشد که میتوانست عمق دلتنگیت را بگوید.اصلا گاهی اوقات نه زبان میتواند بگوید نه هیچ قلب و فکری میتواند درک کند. اردوی مناطق جنوب.طلاییه.اروند.شلمچه.وفکه…..سخت است که احساست را درباره فکه بنویسی.واژه ها یاری نمیکنند. در فکه بود که هر که آرزو میکرد چونان مادرش مفقود بماند، پیکری از او باز نیامد و گمنام خفت. ***تقدیم به روح پر فتوح شهید حسین اسکندرلو***
گروه تفحص در حین عملیات جستجو به سیمهای تلفنی رسیدند که از خاک بیرون زده بود. رد سیمها را که گرفتند رسیدند به یک دسته از شهدا که دست و پایشان با همین سیمها بسته شده بود، معلوم بود که آنها را زنده به گور کردهاند. چرا که کسی دست کشتهای را نمیبندد.
نمیدانم چقدر از گردان حنظله میدانی؟! سیصد نفر در یکی از کانالها محاصره شدند و اکثرا با آتش مستقیم دشمن یا تشنگی مفرط به شهادت رسیدند. در آن موقعیت، عراقیها مدام با بلندگو از نیروها میخواستند که تسلیم شوند و بچهها در جواب، با آخرین رمق خود فریاد تکبیر سر میدادند. آن شب آنان فریاد سر دادند اما سر تسلیم فرود نیاوردند.
گرچه فکه از لحاظ نظامی پیروزی آنچنانی به خود ندید، اما قصه مقاومت رزمندهها در شرایط بسیار سخت جنگی و تشنگی مفرط، کربلایی دیگر را برای این کشور رقم زد و در واقع اذن دخول سرزمین فکه همین تشنگی است.
آری..
فقط آوینی فکه را درک کرد…
”
“حاج قاسم دهقان امید داشت سید مرتضی را یک بار دیگر در شهر ببیند.سرشان را روی سینهی سید میگذاشت و از روی امید روایتی را به خاطرشان میآورد: اگر سورهی حمد را از روی یقین هفت مرتبه خواندید و مردهای زنده شد متعجب نباشید. حاج قاسم دهقان امید داشت سید مرتضی را یک بار دیگر در شهر ببیند.
اما سید داشت آرام آرام از جمعشان فاصله میگرفت. در فکه کاری ناتمام داشت که میباید انجامش میداد.
صدای بچههای گردان کمیل را میشنید که همت را صدا میزدند حاجی، سلام ما را به امام برسان بگو عاشورایی جنگیدیم. و گریهی همت را که ملتمسانه سوگندشان میداد تو را به خدا تماستان را قطع نکنید. با من حرف بزنید. حرف بزنید عطالله بحیرایی را میدید که با آن پای نیمه فلج مدام زمین میخورد. اما دوباره بر میخاست و پیش میدوید. کریم نجوا را که از کنار بچهها میدوید و میخندید بچهها دیر و زود داره، اما سوخت و سوز نداره یکی میافتادف یکی بلند میشد، یکی آب میخواست، زمین تشنه بود، آسمان تشنه بود… بچهها اب میخواهند. صحرا آب میخواهد فریاد عطش کران تا کران را در بر میگیرد…
و سید داشت برنامهی عاشوراییاش را میساخت.