رقص فقر جایی همین نزدیکیها!
مارپیچ خیابان ری را که مستقیم بیایی بالا و چند صد متر داخل خیابان امیرکبیر و راستهی لوازم خانگی فروشیها را جلو بروی، به یکی از تاریخیترین کوچههای تهران میرسی که از همان اولش خانههای تاریخی توی چشم میزند. کوچههای باریک و بنبست، نخستین نکتهای است که نگاهت را بهخود جلب میکند.
این کوچهها را بگذارید کنار خانههای قدیمی و فرسوده، بگذارید کنار تیرچراغهایی که یکی در میان روشن و خاموشند، بگذارید کنار صدای خنده بچههای قد و نیم قد محل که تا ساعت 10 شب هم هنوز در خم و پیچ کوچه ها بازی میکنند و بگذارید کنار ناشناسی که تلوتلوخوران پشت دیوار خرابه خانه ا ی کاهگلی پنهان میشود.
اینجا محله امامزاده یحیی است. گذر امامزاده یحیی با آن طاقی زیبای چشمنواز که دیگر کمتر میشود نمونههایش را پیدا کرد، حکایت از اصالت دیرینه این محله دارد و درخت چنار 900 ساله حیاط امامزاده بر این ادعا صحه میگذارد.
اکثر مغازهها هنوز خیلی قدیمیاند، کمتر دکّانی را میتوانی ببینی که نمای آن سنگ شده باشد. دیوار مغازهها مثل اکثر خانهها هنوز کاهگلی است یا نهایتا آجری شده تا کچلی کاهگل دیوارها خیلی توی ذوق نزند.
توی گذر امامزاده، تقریبا همه هم را میشناسند. این را میشود از سلام و احوالپرسیهای توأم با احترامی که رد و بدل میشود میتوان فهمید؛ وگرنه الان در خیلی جاهای همین «تهران» متمدن شده، همسایهی دیوار به دیوار خبر ندارد که دیشب همسایه دست راستی آش رشتهی نذری پخته و همسایه دست چپی بلهبرون دختر دانشجویش بوده و بشقابهای گلدار آبی که بتوان آنها را با هم سِت کرد، کم دارد.
اما اینجا همه هم را میشناسند، حتی فلافلفروشی ابوشیما که صاحبش هنوز به رسم عرب بودنش دشداشه میپوشد و روی صندلی چهارپایه کنار مغازهاش نشسته، با هر سلام، یک «سلام علیکم» غلیظ پاسخ میدهد و نیمخیز میشود .
وضعیت قنادیِ قدیمی وسط هشتی هم دست کمی از بقّالی و فلافلفروشی ندارد؛ قنادیای که بین سنت و مدرنیته گیر کرده و از یک طرف کیک تصویری میفروشد و از طرف دیگر بازار فروش تخمه و شیرینی زباناش داغ است؛ آن هم از شیرینی زبانهای درازِ 10 سانتیِ که دیگر کمتر جایی میشود به این خوشمزگی پیدا کرد.
چادرهای کهنه و وصلهدار خانمهای محل، نشان از فقر آشکارشان میدهد اما فقرشان باعث نشده ایمانشان را از دست بدهند و شاید همین امامزاده دلیل استقامتشان باشد چون جایی را دارند که هر وقت از غم گرسنگی فرزند و یا اعتیاد همسر یا فشار صاحب خانه به تنگ آیند، کنار ضریح عقده دل باز کنند و برای غمهایشان یک دل سیر بیمزاحمت گریه کنند و دلی سبک کنند. بیشک این امامزاده سنگ صبور تمامی اهالی محل شده است.
گذر امامزاده یحیی یا همان «عودلاجان» قدیم، اگرچه روزی یکی از معروفترین کوچههای «طهران» بود و محل سکونت یا رفت و آمد برخی از سرشناسترین رجال سیاسی و مذهبی قدیم مانند سیدحسن مدرس، قوامالدوله، وثوقالدوله و میرزا کوچکخان جنگلی بوده ، اما به مرور به محلهای فرودست تبدیل شد که دیگر لوطیگری در آن ارزشی ندارد و صاحبان خانههای عمارتیاش ترجیح دادند به بالا بالاهای «تهران» نقل مکان کنند و خانههای عمارتی شان که حالا تبدیل به مخروبه هایی پر از اطاق شده اند و فقط به درد کوبیده شدن میخورند، به اهالی تنگدست محل اجاره دادهاند و از اجاره هر اطاق 7 تا 12 متری به خانوادههای 5 -6 نفره ماهی صد هزار تومن کسب درآمد میکنند.
با همه توصیفهایی که از محله امامزاده یحیی شد اما این محله روی دیگری هم دارد. اینجا با اینکه جزو نزدیکترین مکانها به قلب پایتخت است اما انگار هیچ شباهتی با هیچ جای تهران ندارد. نه آدمهایش، نه کوچه و پس کوچههایش.
بعد از عبور از چند کوچه تنگ و باریک و فرسوده به انتهای بن بست با دری فرسوده و قدیمیتر از عمر دیوارهای کوچه رسیدیم.
وارد خانهای شدیم که باید چند پله پایین میرفتیم تا به حیاط میرسیدیم. حیاطی که دور تا دور آن پر از اطاقکهایی بود که با دری چوبی به حیاط راه پیدا میکرد.در هایی که هیچ کدام چفت و بست درست و حسابی نداشتند و برای بسته ماندنشان، نه از کلید که از تکه چوبی نازک که بین دو حلقه دو لنگه در جا میگرفت، استفاده میشد.
خانه، از آن خانههای قدیمی بود که تنها در فیلمها دیده بودیم که صاحبخانهاش دائما غر دیرکرد اجاره اش را به مستاجرهایش میزند. مصالح روی هم تلنبار شده بودند؛ بدون هیچ ظرافتی رویِ دیوارهایِ ترک خوردهِ سیمانی، نمای خانه را به بهترین شکل ممکن مخروبه کرده بود. با آنکه ساعت حدود 10 شب بود اما حیاط خانه بسیار شلوغ بود. از وجود آن همه جمعیت در حیاط خانه بهتزده شدیم و وقتی متوجه شدیم در همان یک خانه 27 خانوار با هم زندگی میکنند بر تعجبمان افزوده شد.27 اطاق 7 تا نهایت 12 متری، مامن 27 خانواده ای شده بود که کمترینشان 4 نفره بود.
آنقدر اطاقها برایشان تنگ بود که حالا که تابستان بود تقریبا تمام مردهای ساکن خانه در حیاط میخوابیدند ولی به گفته خودشان زمستانها برای خوابیدن، مجبورند به پهلو بخوابند تا همگی در یک اطاق جا شوند و البته با خنده میگویند:«خیلی هم بد نیست چون دیگر کمتر از سرما به خود میلرزیم.!»
وارد یکی از اطاقها میشویم. پدر خانواده این اطاق گفت: «من در این اطاق 9 متری با همسر و سه فرزندم زندگی میکنم. البته غیر از خودمان دوتا از بچههای برادرم را هم نگه میدارم.» نامش مرتضی است و یکی از پاهایش از زانو قطع شده است که میگوید تصادف کرده و همسرش هم یکی از چشم هایش نابیناست و کمی از نظر ذهنی مشکل دارد. همسرش بچه به بغل از اتاقش بیرون میآید. کودک در آغوشش به نظر میرسد خواب باشد و کله اش دائم به این سمت و آن سمت میافتد. از کار و بارشان که میپرسیم مرتضی میگوید: «من خودم کفاشی میکنم تا قبل از آنکه پایم را از دست بدهم پیک موتوری بودم. خانمم و بچه ها هم کارهای دیگری میکنند...» وقتی میپرسیم چه کارهایی جواب سرراستی به ما نمی دهد. اتاقی که در آنجا نشستهاند ماهی 100هزارتومان کرایه اش است و میگوید: «شرایط زندگی و پول درآوردن سخت است. هیچ کدام از بچه هایم مدرسه نمی روند و کار میکنند. اینجا هم با 27 خانواده دیگر زندگی میکنیم و همه آنها تقریبا اوضاعی شبیه ما و حتی بدتر از ما دارند.»
وارد اطاق دیگری شدیم. بوی مواد از اطاق بیرون میزد. مردی روی یک پتوی فرسوده نشسته بود و سیگار میکشید. یک اجاق گاز تک شعله و یک شیشه روغن هم در گوشهای از خانه تنها وسایلی بود که در این اتاق به چشم میخورد. مردی که روی پتو نشسته بود را سید صدایش میکردند و چند سالی میشد از روستاهای مازندران راهی تهران شده است. 32 سال بیشتر ندارد و از زمانی میگوید که در دریا وقتی که شنا میکرده پایش میگیرد و برای آنکه رگ پایش را باز کنند با چاقو به اشتباه عصب پایش را میبرند و فلج میشود. خیلی لاغر است و معلوم نیست از حمام نرفتن پوستش سیاه است یا پوستی تیره دارد. انگار برای کم کردن درد پایش موادمخدر هم مصرف میکند.
... حالا برای درمان به 20 میلیون تومان احتیاج دارد و با زن و 4 فرزندش راهی تهران میشود: «3-4 سال میشود که برای درمان به تهران آمدیم اما خرج پایم خیلی زیاد میشود و من هم از کار افتاده شدهام و نمیتوانم کار کنم. سواد هم ندارم. همسرم هم همینطور. پولی هم ندارم بچه هایم را به مدرسه بفرستم برای همین آنها از صبح به سرکار میروند.» چندان تمایل ندارد بگوید چه کاری اما وقتی پاپیاش میشویم با بیحوصلگی میگوید: «سرچهارراه کار میکنند. گل، دستمال کاغذی و فال میفروشند. مجبور شوند اسفند دود کرده و شیشه ماشین هم تمیز میکنند».
وارد اتاق 7متری که بوی نم شدید آن ما را یک قدم به عقب راند، شدیم. اطاق مجاور تک حمام عمومی خانه بود و دیوارهایش نم برداشته بود.گرمای شدید هوا هم علت مضاعف شدن بوی نم شده بود. زنی جوان به همراه دو کودکش در آن زندگی میکردند. گفته میشد شوهرش را مدتی است گرفتهاند و به جرم حمل مواد مخدر 5 سال برایش زندان بریدند. همراه و آشنای محل میگفت این زن جوان در آستانه انحراف است. دیروز به من میگفت اگر پول شیرخشک نوزادم را تا شب جور نکنم مجبورم تن فروشی کنم.
کودک نوزادش هم از گرسنگی و هم از گرما بیقراری میکرد. وقتی از او پرسیدیم: «پنکه برای خنک کردن هوا ندارید؟» نیشخندی زد و گفت: «تو این خونه هیچ کس پنکه نداره.»
و اطاقی دیگر که صاحبش دختری جوان است که تنها زندگی میکند. خیلی اهل حرف زدن نیست. علی الظاهر دختری فراری است که سالها خانه پدری را ترک کرده و در این آلونک زندگی میکند. از نحوه امرار معاشش هیچ نمیگوید. روسری اش را جلو میکشد و موهایش را در زیر آن مخفی میکند و چشم از قالیچه کهنه کف اطاقش بر نمی دارد. احساس میکنیم خیلی از حضور ما معذب است. از اطاقش خارج میشویم.
اطاق دیگری در گوشه حیاط خود نمایی میکند که درش از بیرون قفل شده است.تصور میکنیم که اهالی اطاق نیستند که در از بیرون قفل است اما اهالی خانه میگویند ساکن آن اطاق زن مسنی است که از ترس مزاحمت کلید خانه را به یکی از همسایهها داده تا شبها آن را از بیرون قفل کن که هیچ کس نتواند مزاحمش شود.
اهالی خانه میگویند:«زنی است که بعد از 20 سال از شوهر هرویینیاش جدا شد چون میخواسته او را مجبور به تن فروشی کند تا پول موادش را در بیاورد.» میگویند:»همسر معتادش میخواسته از زیبایی زنش سوء استفاده کند. او هم به کنج این اطاق پناه آورده و روزها را با پخت کلوچه و دوختن سجاده و کار کردن در خانه مردم میگذراند و شبها هم خود را حبس میکند.»
به باقی اتاقهای خانه سرک میکشیم. یکی از خانه ها درش شکسته بود و داخلش کاملا معلوم. گاز سه شعله و تاقچهای که روی آن ظرف رب و روغن مایع قرار داشت از قرار مرز آشپزخانه و اتاق بود. کل دیوارهای خانه با برچسبهای کارتونی تزئین شده بود. کمی که سرمان را به گوشه خانه متمایل کردیم متوجه شدیم مردی زیر پتو به خواب عمیقی فرو رفته است. خوابی بسیار عمیق...
این کوچهها را بگذارید کنار خانههای قدیمی و فرسوده، بگذارید کنار تیرچراغهایی که یکی در میان روشن و خاموشند، بگذارید کنار صدای خنده بچههای قد و نیم قد محل که تا ساعت 10 شب هم هنوز در خم و پیچ کوچه ها بازی میکنند و بگذارید کنار ناشناسی که تلوتلوخوران پشت دیوار خرابه خانه ا ی کاهگلی پنهان میشود.
اینجا محله امامزاده یحیی است. گذر امامزاده یحیی با آن طاقی زیبای چشمنواز که دیگر کمتر میشود نمونههایش را پیدا کرد، حکایت از اصالت دیرینه این محله دارد و درخت چنار 900 ساله حیاط امامزاده بر این ادعا صحه میگذارد.
اکثر مغازهها هنوز خیلی قدیمیاند، کمتر دکّانی را میتوانی ببینی که نمای آن سنگ شده باشد. دیوار مغازهها مثل اکثر خانهها هنوز کاهگلی است یا نهایتا آجری شده تا کچلی کاهگل دیوارها خیلی توی ذوق نزند.
توی گذر امامزاده، تقریبا همه هم را میشناسند. این را میشود از سلام و احوالپرسیهای توأم با احترامی که رد و بدل میشود میتوان فهمید؛ وگرنه الان در خیلی جاهای همین «تهران» متمدن شده، همسایهی دیوار به دیوار خبر ندارد که دیشب همسایه دست راستی آش رشتهی نذری پخته و همسایه دست چپی بلهبرون دختر دانشجویش بوده و بشقابهای گلدار آبی که بتوان آنها را با هم سِت کرد، کم دارد.
اما اینجا همه هم را میشناسند، حتی فلافلفروشی ابوشیما که صاحبش هنوز به رسم عرب بودنش دشداشه میپوشد و روی صندلی چهارپایه کنار مغازهاش نشسته، با هر سلام، یک «سلام علیکم» غلیظ پاسخ میدهد و نیمخیز میشود .
وضعیت قنادیِ قدیمی وسط هشتی هم دست کمی از بقّالی و فلافلفروشی ندارد؛ قنادیای که بین سنت و مدرنیته گیر کرده و از یک طرف کیک تصویری میفروشد و از طرف دیگر بازار فروش تخمه و شیرینی زباناش داغ است؛ آن هم از شیرینی زبانهای درازِ 10 سانتیِ که دیگر کمتر جایی میشود به این خوشمزگی پیدا کرد.
چادرهای کهنه و وصلهدار خانمهای محل، نشان از فقر آشکارشان میدهد اما فقرشان باعث نشده ایمانشان را از دست بدهند و شاید همین امامزاده دلیل استقامتشان باشد چون جایی را دارند که هر وقت از غم گرسنگی فرزند و یا اعتیاد همسر یا فشار صاحب خانه به تنگ آیند، کنار ضریح عقده دل باز کنند و برای غمهایشان یک دل سیر بیمزاحمت گریه کنند و دلی سبک کنند. بیشک این امامزاده سنگ صبور تمامی اهالی محل شده است.
گذر امامزاده یحیی یا همان «عودلاجان» قدیم، اگرچه روزی یکی از معروفترین کوچههای «طهران» بود و محل سکونت یا رفت و آمد برخی از سرشناسترین رجال سیاسی و مذهبی قدیم مانند سیدحسن مدرس، قوامالدوله، وثوقالدوله و میرزا کوچکخان جنگلی بوده ، اما به مرور به محلهای فرودست تبدیل شد که دیگر لوطیگری در آن ارزشی ندارد و صاحبان خانههای عمارتیاش ترجیح دادند به بالا بالاهای «تهران» نقل مکان کنند و خانههای عمارتی شان که حالا تبدیل به مخروبه هایی پر از اطاق شده اند و فقط به درد کوبیده شدن میخورند، به اهالی تنگدست محل اجاره دادهاند و از اجاره هر اطاق 7 تا 12 متری به خانوادههای 5 -6 نفره ماهی صد هزار تومن کسب درآمد میکنند.
با همه توصیفهایی که از محله امامزاده یحیی شد اما این محله روی دیگری هم دارد. اینجا با اینکه جزو نزدیکترین مکانها به قلب پایتخت است اما انگار هیچ شباهتی با هیچ جای تهران ندارد. نه آدمهایش، نه کوچه و پس کوچههایش.
بعد از عبور از چند کوچه تنگ و باریک و فرسوده به انتهای بن بست با دری فرسوده و قدیمیتر از عمر دیوارهای کوچه رسیدیم.
وارد خانهای شدیم که باید چند پله پایین میرفتیم تا به حیاط میرسیدیم. حیاطی که دور تا دور آن پر از اطاقکهایی بود که با دری چوبی به حیاط راه پیدا میکرد.در هایی که هیچ کدام چفت و بست درست و حسابی نداشتند و برای بسته ماندنشان، نه از کلید که از تکه چوبی نازک که بین دو حلقه دو لنگه در جا میگرفت، استفاده میشد.
خانه، از آن خانههای قدیمی بود که تنها در فیلمها دیده بودیم که صاحبخانهاش دائما غر دیرکرد اجاره اش را به مستاجرهایش میزند. مصالح روی هم تلنبار شده بودند؛ بدون هیچ ظرافتی رویِ دیوارهایِ ترک خوردهِ سیمانی، نمای خانه را به بهترین شکل ممکن مخروبه کرده بود. با آنکه ساعت حدود 10 شب بود اما حیاط خانه بسیار شلوغ بود. از وجود آن همه جمعیت در حیاط خانه بهتزده شدیم و وقتی متوجه شدیم در همان یک خانه 27 خانوار با هم زندگی میکنند بر تعجبمان افزوده شد.27 اطاق 7 تا نهایت 12 متری، مامن 27 خانواده ای شده بود که کمترینشان 4 نفره بود.
آنقدر اطاقها برایشان تنگ بود که حالا که تابستان بود تقریبا تمام مردهای ساکن خانه در حیاط میخوابیدند ولی به گفته خودشان زمستانها برای خوابیدن، مجبورند به پهلو بخوابند تا همگی در یک اطاق جا شوند و البته با خنده میگویند:«خیلی هم بد نیست چون دیگر کمتر از سرما به خود میلرزیم.!»
وارد یکی از اطاقها میشویم. پدر خانواده این اطاق گفت: «من در این اطاق 9 متری با همسر و سه فرزندم زندگی میکنم. البته غیر از خودمان دوتا از بچههای برادرم را هم نگه میدارم.» نامش مرتضی است و یکی از پاهایش از زانو قطع شده است که میگوید تصادف کرده و همسرش هم یکی از چشم هایش نابیناست و کمی از نظر ذهنی مشکل دارد. همسرش بچه به بغل از اتاقش بیرون میآید. کودک در آغوشش به نظر میرسد خواب باشد و کله اش دائم به این سمت و آن سمت میافتد. از کار و بارشان که میپرسیم مرتضی میگوید: «من خودم کفاشی میکنم تا قبل از آنکه پایم را از دست بدهم پیک موتوری بودم. خانمم و بچه ها هم کارهای دیگری میکنند...» وقتی میپرسیم چه کارهایی جواب سرراستی به ما نمی دهد. اتاقی که در آنجا نشستهاند ماهی 100هزارتومان کرایه اش است و میگوید: «شرایط زندگی و پول درآوردن سخت است. هیچ کدام از بچه هایم مدرسه نمی روند و کار میکنند. اینجا هم با 27 خانواده دیگر زندگی میکنیم و همه آنها تقریبا اوضاعی شبیه ما و حتی بدتر از ما دارند.»
وارد اطاق دیگری شدیم. بوی مواد از اطاق بیرون میزد. مردی روی یک پتوی فرسوده نشسته بود و سیگار میکشید. یک اجاق گاز تک شعله و یک شیشه روغن هم در گوشهای از خانه تنها وسایلی بود که در این اتاق به چشم میخورد. مردی که روی پتو نشسته بود را سید صدایش میکردند و چند سالی میشد از روستاهای مازندران راهی تهران شده است. 32 سال بیشتر ندارد و از زمانی میگوید که در دریا وقتی که شنا میکرده پایش میگیرد و برای آنکه رگ پایش را باز کنند با چاقو به اشتباه عصب پایش را میبرند و فلج میشود. خیلی لاغر است و معلوم نیست از حمام نرفتن پوستش سیاه است یا پوستی تیره دارد. انگار برای کم کردن درد پایش موادمخدر هم مصرف میکند.
... حالا برای درمان به 20 میلیون تومان احتیاج دارد و با زن و 4 فرزندش راهی تهران میشود: «3-4 سال میشود که برای درمان به تهران آمدیم اما خرج پایم خیلی زیاد میشود و من هم از کار افتاده شدهام و نمیتوانم کار کنم. سواد هم ندارم. همسرم هم همینطور. پولی هم ندارم بچه هایم را به مدرسه بفرستم برای همین آنها از صبح به سرکار میروند.» چندان تمایل ندارد بگوید چه کاری اما وقتی پاپیاش میشویم با بیحوصلگی میگوید: «سرچهارراه کار میکنند. گل، دستمال کاغذی و فال میفروشند. مجبور شوند اسفند دود کرده و شیشه ماشین هم تمیز میکنند».
وارد اتاق 7متری که بوی نم شدید آن ما را یک قدم به عقب راند، شدیم. اطاق مجاور تک حمام عمومی خانه بود و دیوارهایش نم برداشته بود.گرمای شدید هوا هم علت مضاعف شدن بوی نم شده بود. زنی جوان به همراه دو کودکش در آن زندگی میکردند. گفته میشد شوهرش را مدتی است گرفتهاند و به جرم حمل مواد مخدر 5 سال برایش زندان بریدند. همراه و آشنای محل میگفت این زن جوان در آستانه انحراف است. دیروز به من میگفت اگر پول شیرخشک نوزادم را تا شب جور نکنم مجبورم تن فروشی کنم.
کودک نوزادش هم از گرسنگی و هم از گرما بیقراری میکرد. وقتی از او پرسیدیم: «پنکه برای خنک کردن هوا ندارید؟» نیشخندی زد و گفت: «تو این خونه هیچ کس پنکه نداره.»
و اطاقی دیگر که صاحبش دختری جوان است که تنها زندگی میکند. خیلی اهل حرف زدن نیست. علی الظاهر دختری فراری است که سالها خانه پدری را ترک کرده و در این آلونک زندگی میکند. از نحوه امرار معاشش هیچ نمیگوید. روسری اش را جلو میکشد و موهایش را در زیر آن مخفی میکند و چشم از قالیچه کهنه کف اطاقش بر نمی دارد. احساس میکنیم خیلی از حضور ما معذب است. از اطاقش خارج میشویم.
اطاق دیگری در گوشه حیاط خود نمایی میکند که درش از بیرون قفل شده است.تصور میکنیم که اهالی اطاق نیستند که در از بیرون قفل است اما اهالی خانه میگویند ساکن آن اطاق زن مسنی است که از ترس مزاحمت کلید خانه را به یکی از همسایهها داده تا شبها آن را از بیرون قفل کن که هیچ کس نتواند مزاحمش شود.
اهالی خانه میگویند:«زنی است که بعد از 20 سال از شوهر هرویینیاش جدا شد چون میخواسته او را مجبور به تن فروشی کند تا پول موادش را در بیاورد.» میگویند:»همسر معتادش میخواسته از زیبایی زنش سوء استفاده کند. او هم به کنج این اطاق پناه آورده و روزها را با پخت کلوچه و دوختن سجاده و کار کردن در خانه مردم میگذراند و شبها هم خود را حبس میکند.»
به باقی اتاقهای خانه سرک میکشیم. یکی از خانه ها درش شکسته بود و داخلش کاملا معلوم. گاز سه شعله و تاقچهای که روی آن ظرف رب و روغن مایع قرار داشت از قرار مرز آشپزخانه و اتاق بود. کل دیوارهای خانه با برچسبهای کارتونی تزئین شده بود. کمی که سرمان را به گوشه خانه متمایل کردیم متوجه شدیم مردی زیر پتو به خواب عمیقی فرو رفته است. خوابی بسیار عمیق...